من بسیار گریسته‌ام 
هنگام که آسمان ابر است 
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

من بسیار زیسته‌ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی‌هراس
بی‌محابا
ببینم
این خواب‌ها که در این اتاق آشفته است
مدام مرا با شتاب از خانه بیرون می‌برد
بندرت از پنجره کوچه را نگاه می‌کنم
که ولگردان یک دیگر را
پند می‌دهند که امروز برای
ماندن در کوچه کافی است.

گل‌های آفتابگردان را به خانه آورده‌ایم
اما در لیوان جای نمی‌گیرند
از این پس
از امروز
باید مدام آب لیوان را عوض کنیم.

بسیار زیسته‌ام
اما اکنون مراد من است
که در خیابان‌های آسفالت
اسبان سفید را ببینم
که بسوی ماه فروردین می‌روند
دیگر دیر است
خوب این بود
که رویای من در این سن سامان گیرد
بسیار آموخته بودم:
از تخت بیمارستان
از ملافه‌های همیشه سفید.

در این ایوان
که اکنون ایستاده‌ام
سال تحویل می‌شود
با این فاصله‌ی خانه‌ی من تا بیمارستان
با همه‌ی کوچه‌ها و درختان و آواز پرندگان
بر شاخه‌ها
هنوز بوی دوای بی‌هوشی از بیمارستان
به دماغم می‌رسد.

در این ایوان
که اکنون ایستاده‌ام
سال تحویل می‌شود
در آن غروب ماه اسفند
از همه‌ی یاران شاعرم
در این ایوان یاد کرده‌ام
مادرم در این ایوان
در روزی بارانی
سفره را پهن کرده بود
برای فهرست عمر من
ناتمام گریه کرده بود
همه‌ی عمر در پی فرصتی بود
که برای من در این ایوان
از یک صبح تا یک شب
گریه کند.

شفای من
سال‌های پیش در یک غروب پاییزی
در خیابانی که سرانجام دانستم انتها ندارد،گم شد
مادرم در ایوان
وقوع خوشبختی را برای ما دو تن
من و مادرم
حدس زده بود
پاییز آمیخته به سایه و روشن ابر
به خانه‌ی ما سقوط کرد
از هفته‌ی پیش
صدای برگ‌ها را شنیده بودیم
آمیخته به ابر بودم
زبانم لکنت داشت
قدر و منزلت اندوه را می‌دانستم
پس
هنگامی که گریه هم بر من عارض شد
قدر گریه را هم دانستم
همسایه‌ها
به من گفتند: اندوه به تو لطف داشته‌ است
که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

مادرم
در نخستین روز ماه اسفند وفات یافت
هیچ روزی از اسفندهای عمر
برای من آن‌قدر عتیقه نبود
مادرم گریسته بود
مادرم از درد رها شده بود
در کوچه‌های ژرف او را تشیع کردیم
آن‌گاه
از آسمان بر سر ما هزاران پرنده نازل شد
پرندگان زنبق‌های ارزانی بودند
که از هول و وحشت ما از مرگ
گاه تا غروب آفتاب در کوچه می‌ماندند.

بسیار زیسته‌ام
تمام شب برادرم بال گسترد
امید پرواز داشت
نمی‌خواست بیاد آورد
که انسان است و بال ندارد
پس
ترسان
از بام به کوچه رفت
ما دیگر برادرم را ندیدیم
هم‌چنان که دیگر مادرم را هم ندیدیم
دیگر از فراز بام از صبح تا شام
مهاجران را می‌دیدیم
که عکس‌های جوانی را می‌سوختند
تا از سرما به خوابی ابدی فرو نروند.

عصرها
ما گاهی صدای سوت قطار را می‌شنیدیم
گاهی از زنبق‌های پژمرده یاد می‌کردیم
که پرنده شدند
و سپس پژمرده شدند
گاهی زنانی را می‌دیدیم
که از دفن شوهران بازگشته بودند
آنها را زنان دیگر
محاصره می‌کردند و از آنها مدام
می‌پرسیدند که شوهران در هنگام
مرگ چه پرنده‌ای را صدا می‌کردند.
عزیز دل
پس بگذار ما گلدان‌ها را آب بدهیم.

با دیدگان آمیخته به اشک
برای هواخوری به کوچه‌ها برویم
اتاق‌ها را دوباره رنگ سفید بزنیم.

عزیز من حوصله کن
شاید معجزه‌ای رخ دهد
اتاق‌ها خود به خود سفید شوند.

نازنین من می‌دانی که من و تو
بسیار فقیر هستیم.
هراسان و تنها
از این کوچه به آن خیابان می‌رویم.

این وصیت نیست
لبخند را دوست دارم
من بسیار گریسته‌ام
سرانجام
بوته‌های اطلسی گل می‌دهد.

از مجموعه‌ی « ویرانه‌های دل را به باد می‌سپارم »