مپرس چرا اینسان، تنها غرق در افکار حزن آلود خویشام،
چه بسیار ساعات شادمانی که آکنده از ستیز بودهام،
مپرس چرا نگاه خستهام اینگونه آشفته است،
و چرا مرا لذتی از رویای زندگی نیست؛
مپرس از مرگ شادیهایم،
و بیزاریام از عشقی که مایهی شادمانیام بود،
دیگر مرا یارای آن نیست که کسی را محبوب خویش خوانم
و او که تنها یک بار شادمانی را به جان دیده، دیگر لذت و معنایش را نمییابد
خوشیهای زودگذر تنها چیزی ست که نصیبمان میگردد:
از جوانی، نیکبختی و شادیهای دل نواز،
و همهی آن چه که به جا میماند مرگ احساس، و اندوه میباشد.
اکولالیا | #الکساندر_پوشکین
مترجم از #مستانه_پورمقدم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.