مرا هر لحظه می خوانی و از تکرار، می ترسم
من از این زخم های کهنه و تب دار، می ترسم
مرا آتش زدی و باد با خاکسترم رقصید
مَجالم ده… نگویم، چون که از اسرار، می ترسم
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
من از این گردباد و بحر ناهموار، می ترسم
زمستان شد، شبیه ابرهای خسته جا ماندیم
شدم خاکستر سردی که از سیگار، می ترسم
من و تو چون کبوترهای زخمی در قفس بودیم
از این آوازهای گیج و ناهنجار، می ترسم
به آهنگ صدای مرگ، چرخیدیم و چرخیدیم
من از این شکل ها و گردش پرگار، می ترسم
اکولالیا | #امیر_وحیدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.