چقدر چشمهام را ببندم
و حضور دستهات را
بر تنم نقاشی کنم؟
میترسم آقای من
میترسم دستهام
از دلتنگیت بمیرد
چقدر بی تو
از خواب بپرم
شیشهی آب را سر بکشم
و چیزی از پنجره بپرسم ؟
چی بپرسم دیگر؟
خواب مرا نمیبرد
میآورد تو را میآورد
بی آنکه باشی
حالا تو خوابی
و حسرت سیر نگاه کردنت
در دلم بیدار شده.
میدانی همیشه اینجور
خوابت میکنم
که بنشینم نگاه کنم
تو را سیر
وقتی به تو فکر میکنم
سال من نو میشود
توپ در میکنند توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک میزند
برای خندههات
ببین
دلتنگیت را ببین توی بغلم
باهاش چکار کنم
طبل حلبی
به گردنم آویخته است
تهران را بینقشه
میخوانم
کف تهران را میخوانم
تهران
کف میکند
وقتی بشنود
هنوز میخوانم.
برلین
در خاطراتت دست میبرد
با نقشه هم
گم میشوی
بانوی من
و من دنبال دستهات میگردم
روی تنم.
جوری عاشقی میکنم
در آغوشت
که هردو شعلهور شویم
مثل خورشید
و میچرخم دور کهکشانی
که دستهای تو
سامانش میدهد
اکولالیا | #عباس_معروفی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.