از سرما هم اگر نمی‌مردیم
از عشق می‌مردیم
این دست‌های تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم
بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبح‌گاه تابستانی
راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت
متوقف می‌کنم

به خانه‌ی تو می‌آیم
موها را تازه شانه کرده‌ای
از ایشان ساعت حرکت
قطار را پرسیده‌ای
هر کس تو را ببیند
گمان نمی‌کند
که قطار سه‌روز است
در برف مانده
پس ایست‌گاه‌ها
در زمستان گم می‌شود
و هر کس ندانسته
مرگ را صدا می‌کند
پس دیدار کنیم
از لادنی که در گل‌دانِ شکسته
گُل داد
پس با پای پیاده
در این سنگلاخ بدویم
این اردیبهشت
این فروردین
حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست
پس چگونه
در این کوچه‌های بن‌بست
سرازیر شدیم
دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر
این پرسش
شاخه‌ها در قدم‌های ما
چه هستند
آغاز خلقت
آیا گل جوانه زده بود
در چشمان من
در گرمای مرداد ماه
در آفتاب
ساعت‌ها گفتگو کردیم.