من ترحمِ تو را می‌طلبم، ای یکتا زنی که
از ژرفِ گودالِ تیره‌ای که دلم در آن افتاده است دوستت می‌دارم.

این‌جا جهانی تیره با افقی سُربی‌ست
که شبانگاه، در آن هراس و ناسزا شناور است.

خورشیدی بی‌گرما شش ماه بر فرازش بال می‌گسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را می‌پوشاند
سرزمینی‌ست برهنه‌تر از سرزمینِ قطبی؛
نه جانوری، نه رودی، نه سبزه‌ای، نه بیشه‌ای!

وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخ‌زده
و این شبِ پهناورِ هم‌سانِ نخستین روزهای جهان، افزون‌تر باشد.

من بر سرنوشتِ پلیدترین حیوانات رشک می‌برم
که می‌توانند
تا آن‌جا که کلافِ زمان به‌ آهستگی وا می‌شود
در خوابی ابلهانه فرو روند…