حالا این همه چشمه، این همه رود
اصلا این همه آسمان بلند
تعجب میکنم
ماه قشنگ این شب پردهپوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشت پنجرهی تو
انگار دارد
خیره به خوابِ چیزی از باورِ زندگی
نگاه میکند،
به گمانم باید اتفاق تازهای افتاده باشد
تو حس میکنی
یک شعر سادهی مایل به دعای دوست
دارد همین دقیقه، همین دور و بر سرت
هی سایه … به سایهی ستارگان تشنه میساید
من به این بازیها عادت دارم
میشناسمش
یکی دو خط روشنش اصلا
چیزی میان دیدن رویا و
شنیدن یک دوستتدارم آسان است
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نیست!
حالا بیا سمت راست من
میخواهم دست در گردن هم
یک عکس یادگاری بگیریم!
هی … نمیدانم نامت چیست!
عصاکش آفتاب و آینه
کجا میروی؟
میروم آرام
پرده را کنار میزنم
نگاه میکنم
در مهتابی رو به شمال آذرماه
پرندهی پابریدهای
زیر گلوی گرم گربه به خواب رفته است
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.