مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من


نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

اکولالیا | #حسین_منزوی