من دستهایم را زیر شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پریده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموش ناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمه ای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت


و من بسرعت باد از پله ها به پایین دویدم تا
نزدیک در به او رسیدم
نفس در سینه ام باز می ایستاد که فریاد زدم :
شوخی بود
نرو
بی تو من می میرم
با آرامشی هراسناک و لبخندی بر لب گفت :
برو
در را ببند
کوران میکند
اکولالیا | #آنا_آخماتووا