خانه ای با چهار اتاق
بی دیوار دیده بودی؟
باغی سرسبز
تا آن سوی دنیا
شنیده بودی؟
طناب رخت را
از این سر دنیا
به آن سر دنیا کشیده بودی؟
با ملافه ها
بر بند بند نوشته های من
در بوی آبی لاجورد
دویده بودی؟…
اینها را پرسیدم
تا چشمها و چهرهات را
در پرسش و تعجب و لبخند
جورواجور نگاه کنم
و جورواجور
از عشقت بمیرم
اکولالیا | #عباس_معروفی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.