از آن صبحدم که مغرب زاده شد
شبی سیاه بود
از آفتاب آن روز
طالعی سنگین سر برآورد
از مصیبت
تنهایی زاده شد
و از بیست و چهارِ نیسان
پاییزی گوژ پشت سر برآورد
زمانه‌ای پیر و پکیده ورد زبانش
سرزمینی دارم
از همان کودکی
هلهله‌ها از آن چوبه‌های دار بود
کوچ شناسنامه اش بود و
ظلم پارویش
ودرخت‌هایش زخم شمشال داشتند

جغرافیای زنان شوهر مرده
شهر زنان شوهر مرده
خیابان زنان شوهر مرده
حدود آنجا بود
پروانهٔ کشتهٔ باران
آیینهٔ شکستهٔ چهره ها
نوازشگر پیچک ! .
سرزمینی دارم
که از دود به هم پیوسته‌است
دود چهارپاره شدن
دود توتون سیگارهای پیچ
دود بیغوله
دود دستبند ها!
از دریچهٔ سیاه هر کدامشان که نگاه کنی
جنگلِ جیغش
شاخه‌ای از مصیبت
و ییلاقِ اشکی ست
که گرداب شیونش از دور پیداست .
سرزمینی دارم
شبیه هیچ‌کجا نیست
شبیه هیچ گریهٔ دیگری
و مانند هیچ سوختن دیگری نیست
آسیابش می‌کنند
خس و خاشاک دردهایش را
به باد شمشیر
به باد زره پوش و هواپیما می‌دهند
تا هر آنچه
که آنجا افسانه است
بازگردد
تا این هیزم خشک
صنوبری شود و
بازگردد
تا دوباره استخوان و جنازهٔ میان این آتش
به هم آمیزد
و تکه‌تکه این جسد هم
سر پا بایستد
رو به تمام جهان
می‌گوید من کوردستانم!
من سرزمینی دارم
طلسم شده
در قلادیز کشته می‌شود
اما درآمد دوباره زنده می‌شود
در حلبچه سرش را می‌زنند
اما در کرکوک زندگی می‌کند
در اربیل که بر دارش می‌کشند
در ارومیه برمی‌خیزد
سرزمینی دارم
هفت بند دارد
که از تمام سرزمین‌ها بیشتر است.

اکولالیا | #شیرکو_بیکس
ترجمه از #محمد_مهدی_پور
از کتاب پریدگی/ گزیده ی اشعار شیرکو بی کس – نشر نصیرا