گستاخ و سنگدل میخوانیم
انگاه که کلام کسالت بارت ،صبر و قرار ،ازمن میرباید
نازنینم:
بامن از عشق بگو
از زندگانی
از مرگ
ترس و تاریکی
شور و شیدایی
امید و نا امیدی
از تپش های قلبت:
انگاه که چشم در چشم خماری دل از کف دادی
از نخستین بوسه هایت :
انگاه که با عطر دل انگیز گلهای بهار در هم امیختی
از عاشقانه هایت:
انگاه که پیله ابریشمین تن را به معشوقی هدیه دادی
مهربانم:
بگذار ،بنوشم شراب شیرین شادیکامیهایت را
بگذار ،سر کشم زهر تلخ درد های جانکاهت را
بگذار ،در اغوش کشم اشفتگی های روح نا ارامت را

از بیقراری‌هایت سخن بگو
از دلهره هایی که خواب را از تو میربایدبگو
از اندوهی که جانت را به اتش میکشاند بگو
در پرتو نورانی اندیشه های ژرفت:
از خورشید
از ماه
از ستارگان از کهکشانهای دوردست بگو
از داستانی که جانت را نوازش می دهد بگو از ترانه ایی که قطره اشکی بر رخسارت مینشاندبگو
از حسی که وجودت را لبریز میکند، بگو
اری با من بگو
جاودانه ترین رازهای اسمانیت را
اکولالیا | #میترا_محمودی
اسفند.٩۴