بغض چوپان کنار یک اتوبان
ترس جا ماندن از جهان بزرگ
گریه در متروی کرج – تهران
حس دلتنگی ام به خاطر گرگ
آسمانم پریده از رنگش
وسط حوض های نکبت و دود
اول قصه ها خدا بود و
آخر قصه هیچ وقت نبود
غصه ها از میان کابوسی
نشت می کرد به زمین و زمان
ترس یک گرگ از سگ گله
ترس یک گله از تمام جهان
مانده ام انتهای خط ، بی کس
پشت این طاقت تمام شده
گریه هایم ، مضر ولی شیرین
مثل سیگار بعد شام شده
حوض بی کاشی ام بدون ِ ماه
حوض بی ماهی ام پر از ای کاش ↓
بود اگرچه شبیه رویا بود
خفه شد شهری از نبودن هاش
دود خوردم / به روزهای کثیف
درد دیدم که لال می ماندم
که درختان در نیامده را
توی مغزم زغال می ماندم
لحظه ها از هنوز کم می شد
گرگ و میشم به سمت شب می رفت
آخر قصه می رسید اما
همه ی خواب ها عقب می رفت
ترس جا مانده ای شدم اما
به سیاهی کشید کار جهان
گم شدم لا به لای شهر بزرگ
بغض چوپان ، کنار یک اتوبان
اکولالیا | #محسن_عاصی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.