معشوق من
با آن تن برهنه بی‌شرم
بر ساق‌های نیرومندش
چون مرگ ایستاد.

خط‌های بی‌قرار مورب
اندام‌های عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می‌کنند.
معشوق من
گوئی زنسل‌های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواری‌ست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندان‌هایش
مجذوب خون گرمِ شکاری‌ست.


معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه قدرت را
تائید می‌کند.

او وحشیانه آزاد است
ماننده یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می‌کند
با پاره‌های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را.

معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردی‌ست از قرون گذشته
یادآور اصالت زیبائی.

او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می‌کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و احساس.

او با خلوص دوست می‌دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم‌های آدمی را
غم‌های پاک را
او با خلوص دوست می‌دارد
یک کوچه‌باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را.

معشوق من
انسان ساده‌ئیست
انسان ساده‌ئی که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانۀ یک مذهب شگفت
در لابلای بوته پستان‌هایم
پنهان نموده‌ام…

اکولالیا | #فروغ_فرخزاد