دختر تیره پوست با چشمانی مهربان
وقتی زمان خنجر زدن میرسد
من عقب نمیکشم
من ملامتت نمیکنم
همانطور که در امتداد ساحل میرانم
همانطور که نخلها در هوا تاب میخورند
نخلهای بیقواره زمخت
در حالیکه زندگی در نمیرسد
در حالیکه مرگ رها نمیکند
من ملامتت نمیکنم
در ازایش
بوسه هایمان را به یاد میآورم
آنگونه که به من دادی
هرآنچه را داشتی
و آنطور که پیشکش کردم
آنچه از من باقیمانده بود را
و بیاد میآورم اتاق کوچکت را
لمس تو
نور در پنجره
نوشته هایت
کتابهایت
قهوهی صبحمان
عصرمان، شبمان
بدنهای پیچیدهمان به هم در خواب
جریان جاری نحیف
بی وقفه و ابدی
پاهای تو پاهای من
دستان تو دستان من
لبخند تو و گرمی وجودت
چه کسی باعث خواهد شد دوباره بخندم؟
دختر تیره پوست کوچک
با چشمهای مهربان
تو هیچ خنجری در آستین نداری
خنجر مال من است
و هنوز فرو نبردهام.
اکولالیا | #چارلز_بوکوفسکی
ترجمه از #رامین_خواجه_پور
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.