اصلا چه کار به کار من دارید ؟
دارید رو به دریا از دریا سخن می‌گویید ؟
من که سالهاست از پی پسینی خلوت
از خواب شما و تعبیر همین چرت و پرت بودن بریده‌ام.
ولم کنید بروم سیگاری بگیرانم
بروم کنار خیابان از کسی ساعت قرار دریا را بپرسم
بروم بگویم سرکار خانم زیبا،‌ چرا تنها ترانه می‌خوانید
من هم بلدم زندگی کنم
به خدا من شاعرتر از بعضی بزرگان، به باران نگاه کرده‌ام
خب دوست دارم که از حرف آدمی
یا وهم آسمان فاصله بگیرم
این مشکل من است
به شما چه مربوط که ما پاکیزه از آواز عشق زاده می‌شویم
سرشت ستاره همین است
همانطور که مثلا سرشت سنگ.


باورتان می‌شود که من بریده باشم ؟
من از باد بدآیند بریده‌ام
از امید این آب رفته به جوی
که دیگر به خواب سرچشمه باز نخواهد گشت.
من اهل صراحتم
لهجه‌ی آب از آب سخن می‌گوید
تعبیر تشنگی حرف دیگری‌ست.
اجازه می‌خواهم اندکی آسودگی را تجربه کنم
حالا سالهاست گاهی اوقات برمی‌گردم و
سمت چپ شانه‌ام را نگاه می‌کنم
حالا سالهات گاهی اوقات از دوست دانای خود
از همان راه‌بلد رویای گمشده سوال می‌کنم:
پس کی وقت رفتن فراخواهد رسید؟

من خسته‌ام
خسته از آینه، از آدمی، از آسمان!
مگر تحمل یک پرنده‌ی کوچک خانه‌زاد
یک پرنده‌ی جامانده از فوج بارانخورده‌ی بی‌بازگشت
تا کجای این آسمان تمام رویاهاست؟
من بریده‌ام
بریده مثل باران تنبل عصر آخرین جمعه‌ی خرداد
بریده مثل شیر ماسیده بر پستان آهوی مضطرب
بریده مثل باد، باد خسته‌ی به بن‌بست نشسته‌ی دی‌ماه
بریده مثل تسبیح دوره‌گردی کور بر سنگفرش بی‌چراغ
حالا هی بگو برو خانه چراغ بیاور!
«چراغ ما هم در همین خانه شکسته است»
دروغ می‌گویم؟
هی دوست دانای من!
فقط بگو کی وقت رفتن فراخواهد رسید؟

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی