از ساندکلاود بشنوید. (نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇

حالا دیگر دیر است
من نام کوچه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
نشانی خانه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟
نه ری‌را
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه‌آهن
در خواب و خلوت ورودی همه‌ی شهرها
کوچه‌ها، جاده‌ها، میدان‌ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می‌آمد
سراغ کسی را می‌گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا می‌داد.

چقدر کوچه‌های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می‌دانستم تو از میان روشن‌ترین رویاهای روزگار
تنها ترانه‌های ساده‌ی مرا برگزیده‌ای
چرا که من هنوز هم خسته‌ترین برادر همین سادگان زمینم، ری‌را
هر بار که نام تو بر دفتر گریه‌های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می‌آمدند
همانجا در سایه‌سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه به خواب کودکان خود می‌خواندند.
مردمان می‌فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می‌فهمند
مردمان دیری‌ست که از رازِ واژگان ساده‌ی من
به معنای بعضی آوازها رسیده‌اند.
رازی دارد این سادگی،
این رسیدن رویا
معلوم است که بعد از «نامه‌ها»
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته‌اند.
کجا می‌روی حالا؟!
بیا، هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف ما بسیار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانی‌ست!
اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند،
فرض که هیچ نامه‌ای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته‌اند،
با رویاهامان چه می‌کنند؟!

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی