همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود
نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم،
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم
با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم
با خوابهای برباد رفته
منتظر بودم روزی بیاید،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند،
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها،
خواب ِ پراید ِ سفید و موبایل بدون قسط
و کابوس ِ چک برگشتی نبینند
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود
هنوز هم منتظرم
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
سکوت بیمارستان ِ بیداری را رعایت نمی کنم
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم
دکارت هم هر چه می خواهد بگوید
من خواب می بینم،
پس هستم
اکولالیا | #یغما_گلرویی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.