اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "فریدون فریاد"

یانیس ریتسوس

به خاطر آزادی و صلح

حال دیگر دشوار است
که صدای شفق را
و صدای گام تابستان را در ساحل دریا تمیز دهیم
دشوار است که صدای شعاع نوری را بشنوی که انگشتش را تا می‌کند
و به گاه عصر بر جام پنجره‌ی اتاقی کودکانه ضربه می‌زند
دشوار، وقتی که تو فریادهای زخمیان را در دره‌ها شنیده‌ای
وقتی که تو ستاره‌گان را به سان دکمه‌های زنگ‌زده‌ی نیم‌تنه‌ها‌ی اعدامیان دیده‌ای
وقتی که تو برانکاردها را دیده‌ای که از شب بالا می‌روند
وقتی که تو شب را دیده‌ای که نمی‌گوید فردا
وقتی که تو دیده‌ای چه دشوار فراچنگ می‌آیند
آزادی
و
صلح.

بسیاری آموخته‌هایمان را از یاد بردیم ژولیو
از یاد بردیم که چگونه ماهیِ آرامش
در آب‌های کم‌عمق سکوت می‌لغزد
که چگونه‌ رگ‌های آبی‌رنگ دست‌های بهار در هم گره می‌خورند
از یاد بردیم

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

تو آرامی، چون خسته‌ای

امسال کلاغان 
سُفال‌هایند بر بام تابستان. 
ترس، چون دستِ مردِ کور 
به دنبال دستگیره‌ی در می‌گردد. 
تو بر سنگ نشسته‌ای 
آرامی، چون خسته‌ای 
مهربانی، چون بسیار ترسیده‌ای 
به سادگی فراموش می‌کنی چون که نمی‌خواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمی‌کنی.

شعر ۲۵ آوریل از بخش تقویم تبعید ۳، از کتاب زمان سنگی

	

آریس آلکساندرو

با این همه او را کشتند

می‌خواست زنده بماند،
به همان اندازه که ما می‌خواهیم
با این همه او را کشتند.

لبخندی بر لبان داشت،
مثل وقتی که من پیچ کوچه را می‌پیچم
و از پشت پنجره‌ی تو
نور می‌بینم
– با این همه او را کشتند.

ادامه شعر

کنستانتین کاوافی

دیوارها

بی‌تعقل، بی‌ترحم، بی‌شرم
گرداگرد من دیوارهای بلند و غو‌ل‌آسا بنا کردند.

و اکنون اینجا نشسته‌ام و با امید بیگانگی می ورزم.
به چیز دیگری نمی‌اندیشم: تقدیری از این دست مغزم را می‌خورد؛

زیرا که کارهای بسیاری در بیرون داشتم که انجام دهم.
آه، در آن هنگام که دیوارها را می‌ساختند چرا نگاه نکردم.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

هرگز از یاد نبردیم آزادی و صلح را

حال چند سالی‌ست که آواره‌ایم
از جزیره‌ای خشک و بی آب و علف
به جزیره‌ی خشک و بی‌آب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشت‌مان
بی‌آنکه فرصت برپاکردن‌شان را داشته باشیم
بی‌آنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آن‌ها دیگچه‌امان را بار بگذاریم
بی‌آنکه فرصت کنیم صورت‌مان را بتراشیم
نصفه‌سیگاری دود کنیم.

از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیب‌های‌مان عکس‌های قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان می‌گذرد بیشتر رنگ می‌بازند
شناخته نمی‌شوند.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

انفجار سکوت

می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی‌خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.

ادامه شعر

فریدون مشیری

این ناسازگار

سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که می‌لرزم به خود از وحشت این یاد
نه می‌بیند
نه می‌خواند
نه می‌اندیشد
این ناسازگار، ای داد
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد
ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×