امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.
امسال کلاغان
سُفالهایند بر بام تابستان.
ترس، چون دستِ مردِ کور
به دنبال دستگیرهی در میگردد.
تو بر سنگ نشستهای
آرامی، چون خستهای
مهربانی، چون بسیار ترسیدهای
به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی
فراموش نمیکنی.
میخواست زنده بماند،
به همان اندازه که ما میخواهیم
با این همه او را کشتند.
لبخندی بر لبان داشت،
مثل وقتی که من پیچ کوچه را میپیچم
و از پشت پنجرهی تو
نور میبینم
– با این همه او را کشتند.
بیتعقل، بیترحم، بیشرم
گرداگرد من دیوارهای بلند و غولآسا بنا کردند.
و اکنون اینجا نشستهام و با امید بیگانگی می ورزم.
به چیز دیگری نمیاندیشم: تقدیری از این دست مغزم را میخورد؛
زیرا که کارهای بسیاری در بیرون داشتم که انجام دهم.
آه، در آن هنگام که دیوارها را میساختند چرا نگاه نکردم.
حال چند سالیست که آوارهایم
از جزیرهای خشک و بی آب و علف
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشتمان
بیآنکه فرصت برپاکردنشان را داشته باشیم
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم
بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم
نصفهسیگاری دود کنیم.
از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند
شناخته نمیشوند.
می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر می کرد.
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش
که میلرزم به خود از وحشت این یاد
نه میبیند
نه میخواند
نه میاندیشد
این ناسازگار، ای داد
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد
ادامه شعر
کپی رایت © 2022 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑