حال دیگر دشوار است
که صدای شفق را
و صدای گام تابستان را در ساحل دریا تمیز دهیم
دشوار است که صدای شعاع نوری را بشنوی که انگشتش را تا می‌کند
و به گاه عصر بر جام پنجره‌ی اتاقی کودکانه ضربه می‌زند
دشوار، وقتی که تو فریادهای زخمیان را در دره‌ها شنیده‌ای
وقتی که تو ستاره‌گان را به سان دکمه‌های زنگ‌زده‌ی نیم‌تنه‌ها‌ی اعدامیان دیده‌ای
وقتی که تو برانکاردها را دیده‌ای که از شب بالا می‌روند
وقتی که تو شب را دیده‌ای که نمی‌گوید فردا
وقتی که تو دیده‌ای چه دشوار فراچنگ می‌آیند
آزادی
و
صلح.

بسیاری آموخته‌هایمان را از یاد بردیم ژولیو
از یاد بردیم که چگونه ماهیِ آرامش
در آب‌های کم‌عمق سکوت می‌لغزد
که چگونه‌ رگ‌های آبی‌رنگ دست‌های بهار در هم گره می‌خورند
از یاد بردیم

اکنون چیزهای ساده آموخته‌ایم
بسیار ساده
بسیار مطمئن
اینکه آسمان از نان آغاز می‌شود
اینکه عادلانه نیست برخی نان دربیاورند
و برخی نان بخورند
اینکه عادلانه نیست که توپ بسازند
و گاو‌آهن نباشد
چیزهایی ساده
شاید که کودکی هم بتواند این چیزها را با سازدهنی کوچک جیبی‌اش بگوید
شاید که سربازی خوب که خواب مادرش را دیده است
از خواب بپرد و این همه را با شیپوری بگوید
و مردگانمان این‌‌ها را بهتر از همه می‌دانند
هرشب سکوتشان این چیزها را فریاد می‌زند
چیزهایی ساده
ما دانا نیستیم ژولیو
چیزهای ساده می‌گویم
بسیار ساده بیانشان می‌کنیم
اینکه می‌ارزد آدم زندگی کند و بمیرد
به خاطر
آزادی
و
صلح.