همه شعرهایی که سرودهام،
شباهنگام به سراغم میآیند،
و درونیترین رازشان را،
بر من هویدا میکنند.
از میان دالانهایی سست،
انباشته از سایههایی سست،
گسترده به سوی قلمروی ناشناسِ تاریکی،
مرا با خود میبرند.
و آنزمان که دیگر،
مرا یارای بازگشت نیست،
پاسخِ معمایی بیجواب را،
با من بازمیگویند،
آنگاه چشمان نابینایم،
از نور شعلهور میشوند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.