چشمان شب، به پنجره خیره شده است.
آن پایین، در خیابان اسبها چهارنعل میتازند.
از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.
و من دیگر چیزی فراتر از چهرهای اندوهگین نیستم.
مهتاب آواز میخواند، خون من بیدار است تا برقصد،
و آنهنگام که میرقصم، سایهام نیز با من میرقصد،
سایه، سایهی من، تنها همدم من،
ما میرقصیم ـ ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.
من آدمی خاموشم که خدا با او بازی میکند،
آنچنان که زندگی را به شکل جنون میبینم،
اما گاهگاهی همه چیز پاک و خوب است.
در مقابل پنجره میایستم و به نغمهای گوش میسپارم،
نغمهای که در من نفوذ میکند و قلبم را تکهتکه میکند،
گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو مینوازد!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.