و من یکی از شاهان پایانم… میجهم به پایین
از اسبم در آخر زمستان من آخرین بازدم عربام.
به گلهای مورد سقف خانه خیره نمیشوم. در پیِ
کسی نمیگردم که بشناسدم
و بداند که مرمرهای سخت را برای زنم جلا دادهام
تا پابرهنه از میان لکههای نور گذر کنم. به شب نمینگرم که مبادا
مهتابی را ببینم که تمام رازهای گرانادا را برملا میکند
یک تن در یک ساعت. به سایه نمینگرم مبادا ببینم
کسی نام مرا به دوش میکشد و در پیام افتاده. میگوید: نامت را پس بگیر
و نقرههای سپیدارها را به من بده. به پیرامون نمینگرم مبادا
به یاد آورم که از این زمین گذشتم. زمینی نیست
در این زمین که تا به حال من بوده؛ زخمی گلولهافشانی بوده.
عاشقی نبودم که موّمن باشد آبها آینهاند.
چنان که باری به رفیق قدیمیام گفتم، هیچ عشقی مرا نجات نمیدهد.
و چون با سرگردانی پیمان بستم. هیچ اکنونی نیست
تا یاریام رساند که از نزدیکیِ دیروزم عبور کنم. فردا. کاستیل
تاجش را بر فراز منارهٔ خدا خواهد برد. صدای کلیدها را میشنوم
درون دروازههای طلایی تاریخمان؛ وداع خوش با این تاریخ. یا که من آنم
که آخرین دروازهٔ آسمان را میبندد؟ من آخرین بازدم عربام.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.