و در پایان خواهم گفت:
بدرود دوستی بی عهد
و شیفته وار
بالاترین پایه دیوانگی را می پیمایم
چگونه مهر ورزیدی؟
تو از بین بردی و به فنا دادی
اهمیتی ندارد
چگونه مهر ورزیدی؟
تو از بین بردی
بی محابا
لغزشی سنگدلانه…آه
نه
تو را بخشیدم
و در پایان خواهم گفت:
بدرود دوستی بی عهد
و شیفته وار
بالاترین پایه دیوانگی را می پیمایم
چگونه مهر ورزیدی؟
تو از بین بردی و به فنا دادی
اهمیتی ندارد
چگونه مهر ورزیدی؟
تو از بین بردی
بی محابا
لغزشی سنگدلانه…آه
نه
تو را بخشیدم
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تکرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیکرانه ظهر زمستان بود
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگاه
موجی در آن دیار نمی آشفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان ، لیک
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
بگذار در هم شکند افسونی که صدها بار شکسته است.
تو راهی شدی دیگربار و واپسین بار
شاید باورت این بود که من بایستی همواره نگهات دارم
یا اینکه ناگزیر به راهی شدنی.
صدها بار، محنت زده،
من ریسمان بزرگی و فراخ فراموشیام را
بر تو افکندم.
کنون در برابر سرمایی سختتر،
خویش را در پوشان
کنون درپوشان خویش را
زیرا من میبخشم ما را
برای شرمساری بزرگ ِ ستیزی نابرابر،
برای خوارداشت تو و همهی چیزهای دیگر.
چقدر چقدر، در خفا عزیز داشته شده این.
در یک کلام، اکنون تنها تو را میبخشم.
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگویم
از عاشق از عارفانه میگویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
گیسو
دورش بپیچم و
دورم بپیچد
افشان شود ترنم در سلولها و خاک ذره ذره تنم را به
گوشهاش بچسباند
گاهی ستارهای از آب برداردم
گاهی جزیرهای
خرسنگهای خود را بسنجد
با وزن واژههایی کز گلویم بر میآید
آنگاه لب به شب بچسبانم و غریو برآرم
تا قعر این تاریکی بترکد و فوارهای خیز بردارد
که نقطههای اتکای زمین را بیفشاند و بتاباند بر خلاء
شسته شود
دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد
–بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکم– عاشقم.
گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چُلفتی و مَغشوش و مَبهوتم.
خودم نیستم (چه بهتر)، خودِ همیشگیام.
و با وجود بینهایت اِغتشاشِ حسی و فکری
و بینهایت دلهُره های مُبهم و بینهایت کوفت و زهرمارِ دیگر،
خوشبختِ خوشبختم.
دو تصمیم بُزرگ گرفتهام: میخواهم نویسنده شوم.
شاید هم شاعر.
دیگر آن که قسم خوردهام به “میم”،
به عشق بُزرگ و اَبدیام، وفادار بمانم.
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش
حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا، تا چشم
که جابهجا شده است
اما سایهی بلندم را میبیند
که می کشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال قوس بنفشیست تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی
موجی به تحلیل میرود
و آفتاب، تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
دئولا صبحها را به نشستن در کافهای سپری میکند،
هیچکس نگاهش نمیکند.
هجوم میبرند همگان سوی کار،
زیر آفتاب هنوز تازهی سپیدهدمان.
حتی دئولا در پی کسی نیست؛
با طمانینه از سیگارش کام میگیرد،
صبح را نفس میکشد.
در سالهای گذشته در این ساعت
او به خواب فرو میرفت،
تا توان یابد باز:
بر بستری چرکآلوده با رد پوتین سربازان و کارگران
و مشتریان محنتکش.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑