دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد
–بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکم– عاشقم.
گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چُلفتی و مَغشوش و مَبهوتم.
خودم نیستم (چه بهتر)، خودِ همیشگیام.
و با وجود بینهایت اِغتشاشِ حسی و فکری
و بینهایت دلهُره های مُبهم و بینهایت کوفت و زهرمارِ دیگر،
خوشبختِ خوشبختم.
دو تصمیم بُزرگ گرفتهام: میخواهم نویسنده شوم.
شاید هم شاعر.
دیگر آن که قسم خوردهام به “میم”،
به عشق بُزرگ و اَبدیام، وفادار بمانم.
تا زمانی که زندهام، تا آخرین روز، آخرین دقیقه،
حتی بعد از مرگ،
در آن دنیا،
در بهشت،
در جهنم،
هرجا که باشم…
دیدگاهتان را بنویسید