پرندهای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
میگویم اش ,آنجا بمان ,نمیگذارم کسی ببیندت
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما ویسکیام را سَر میکشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشهها و مشروب فروشیها و بقالها
هرگز نمیفهمند که او آنجاست.
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
میگویماش,همان پایین بمان
میخواهی آشفتهام کنی؟
میخواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
میخواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما من بیشتر از اینها زیرکام
فقط اجازه میدهم ,شبها گاهی بیرون برود
وقتهایی که همه خوابیده اند
توی چشمهایش نگاه میکنم
میگویماش ,میدانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو میدهماش
اما او انجا کمی آواز میخواند
نمیگذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب میرویم
انگار که با عهد نهانیمان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمیگریم
تو چطور؟
ترجمهای دیگر شعر پرنده آبی از مبین اعرابی
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم درمقابلش
میگویم: همانجا بمان
نمیگذارم هیچکس تو را ببیند
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من روی او ویسکی میریزم
و دود سیگار به خوردش میدهم
و روسپیان
و مشروبفروشان
و کارکنان داروخانه
هیچگاه نخواهند فهمید که او آنجاست
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم در مقابلش
میگویم آرام بگیر
میخواهی خرابم کنی؟
میخواهی کار و زندگیام را
و فروش کتابهایم را در اروپا
خراب کنی؟
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من زرنگترم
فقط میگذارم گاهی شبها بیرون بیاید
شبها
وقتی همه به خواب رفتهاند
به او میگویم: میدانم که تو در قلب منی
پس اینقدر غمگین نباش
بعد او را میگذارم سر جایش
اندکی میخواند
چرا که هنوز کمی زنده است
و اینگونه باهم به خواب میرویم
با رازی که بین خودمان میماند
رازی آنقدر زیبا
که میتواند مردی را به گریه بیندازد
اما من گریه نمیکنم
تو چطور مَرد؟!
ترجمهای دیگر شعر پرنده آبی از اعظم کمالی
توی دلم یه پرندهی آبی رنگه
که میخواد از سینهم بیرون بزنه
منم یه دنده به حرفش که گوش نمیدم
بهش میگم همونجا بمون، نمیخوام کسی ببیندت
توی دلم یه پرندهی آبی رنگه
که میخواد از سینهم بیرون بزنه
روش ویسکی خالی میکنم
دود سیگار به خوردش میدم
فاحشهها، ساقیای مشروب و موادفروشا
که نمیدونن اون اونجاست.
توی دلم یه پرندهی آبیرنگه
که میخواد از سینهم بیرونبزنه
منم که یه دنده
بهش میگم: همونجا بمون، میخوای همه چی رو بفرستی رو هوا؟
میخوای اوضاع فروش کتابای منو توی اروپا به هم بریزی؟
توی دلم یه پرندهی آبی رنگه
که میخواد از توی سینهم بیرون بزنه
فقط بعضی شبا وقتی همه خوابن
میارمش بیرون
بهش میگم: میدونم که اونجایی، نگران نباش
بعد دوباره برش میگردونم
همونجا که بود
آوازش رو میخونه
نباید بذارم بمیره
بعد با هم میخوابیم
با یه راز پنهون
یه راز خیلی قشنگ که میتونه اشک هر مردی رو دربیاره
اما من گریه نمیکنم
تو چطور؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.