پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها
سیبی را توی دستش سبک و سنگین می کند.
دیگران زندگیشان را به امان ستارهها بخشیدند.
تو چی داری به آنها بگویی؟ شب شب است
و حتی نمی دانیم بعد از آن چه میشود.
ماه وانمود میکند خشنود است
از اینکه بیوقفه بر دریا میتابد.