اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 12 از 202)

روبرتو خواروز
اسماعیل خویی در جوانی

اسماعیل خویی از شاعران و بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۱۷ در مشهد به دنیا آمد. شعرهای اسماعیل خویی، در زبان یک انقلابی ناراضی از بی‌عدالتی به شکل تعهد اجتماعی جاری می‌شود، و غزل‌های انتقادی خویی با اندیشه‌های فلسفی روزگاش در هم می‌آمیزد. او از چیزهای روزمره زبان تصویری بسیار ظریفی را بکار می‌گیرد که غیرمنتظره‌ترین استعاره‌ها را در خود جای داده‌است. اسماعیل خویی دوران مدرسه را در مشهد تحصیل و سپس به دانشگاه تهران رفت. با بروسیه‌ی تحصیلی دانشسرای عالی راهی لندن شده و از دانشگاه لندن درای دکترای فلسفه است.

ادامه شعر

اسماعیل خویی

فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم

فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم
همان دل است هنوزم که بود روزِ نخستم

کشیدم آنچه بشاید نجستم آنچه نباید
فراق از تو کشیدم فراغت از تو نجستم

ز ما پذیرش و حاشا جهانیان به تماشا
تو دام چینى و چابک من آهوى تو که چستم

من از نبرد نپیچم ولى به چنگ تو هیچم
چنان که در کف گرد آفریده زاده ى رستم

من و به کار تو سستى ؟ زهى خطا، به درستى
همین به عهد شکستن کشیده کار که سستم

ادامه شعر

پابلو نرودا

مرا فراموش نکن

منو فراموش نکن
میخوام یه چیز را بدانی
میدانی چگونه است،
اگر به ماه بلوری نگاه کنم
یا به شاخه ی قرمز پاییز اهسته در دم پنجره ام ،
اگر نزدیک اتش ،خاکستر ناملموس را لمس کنم یا تن کنده چروکیده را ،
هر چیزی مرا به سوی تو می‌کشاند
انگاره هر چیزی که وجود دارد
،رایحه ،نور ،فلزات، قایق‌کوچکی بودن در حرکت بسمت جزیرهایت در انتظارمن ،
خوب ،حالا،
اگر ارام ارام دست از دوست داشتن من بکشید

ادامه شعر

غاده السمان

محو کننده

شب من 
با نوشتن نامه های عاشقانه 
برای تو 
می گذرد؛ 
و سپس 
روز من 
با محو کردن هرکدام ، 
سپری می شود؛ 
کلمه به کلمه
و در این میان 
قطب نمای زرین من 
چشم های تو است ؛ 
که  به سمت دریای جدایی 
اشاره می کند

پل سلان

بلور

نه بر لبانم، انتظار دهانت
نه بر آستانه‌ی در، انتظار بیگانه‌ای
نه درچشم، انتظار اشکی.

هفت شب
فراتر
سرخ در پی سرخ
هفت قلب
عمیق‌تر
دست به در می‌کوبد
هفت گل‌سرخ
پس
چشمه تراویدن آغاز می‌کند.

از کتاب زاده‌ی اضطراب جهان

	

فریدون مشیری

ریشه در خاکم

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و 
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت. 
نگاهت تلخ و افسرده‌ست. 
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست. 
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُرده‌ست! 

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی. 
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است! 
تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است. 

تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران، 
تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی، 
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران، 
تو را تزویر غمخواران، 
ز پا افکند! 
تو را هنگامۀ شوم شغالان، 
بانگ بی‌تعطیل زاغان، 
در ستوه آورد. 

ادامه شعر

گئورگ تراکل

هلیان

در دقایق مجرد زهن 
دل انگیز است قدم زدن در آفتاب 
گذشتن از از پرچینهای عسلی تابستان 
صدای نرم قدم هایمان می پیچد در چمن؛ با این همه پسر خدا 
برای همیشه در مرمر خاکستری به خواب می رود. 

در شامگاهِ بهارخواب با شراب کهنه مست می شویم. 
هلوی سرخ وش از میان برگ ها می تابد 
موسیقی ملایم، خنده شادمانه 

دلفریب است آرام شب دشت تاریک 
چوپان ها و اختران سپید را ملاقات می کنیم. 
وقتی که پاییز سر رسیده 
روشنای تیز سوسو می زند در بیشه 
ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می زنیم. 
و چشم هایمان درشگفت دنبال می کند پرواز پرندگان را. 
در شامگاه کف آب در کوزه های تدفین ته نشین می شود. 

ادامه شعر

آدونیس

جستجو

گام می‌زنم، 
گام می‌زنم و در ‌پی‌ام ستاره‌ها 
سوی اختران روزِ دیگری 
گام می‌زنند. 
از گدازِ رنج تیره 
مرگ و 
رازها و 
آنچه زنده می‌شود 
گام‌های من 
کشته می‌شوند و خون من 
زنده می‌شود. 

ادامه شعر

گئورگ تراکل

به آنها که خاموش بالیدند

آه، جنون شهر بزرگ، آن گاه که در شام گاه 
صلب و سخت، درختان افلیج کنار دیوار سیاه اند. 
خیره می نگرد روح شر از میان نقابی؛ 
شبِ سنگی را نور در هم می شکند با تازیانه مغناطیسی. 

آه، زنگ ناقوس های شامگاه که انگار از ته چاه می آید 
فاحشه، که با رعشه های یخ زده بچه ای مرده به دنیا می آورد. 

غضبناک، قهر خداوند شلاق می زند بر سیمای او که تصاحب شده، 
طاعون سرخ، عطش، متلاشی می کند چشمان سبز را 
آه، خنده موحش طلا.

اما در غار تاریک، خاموش خونریزی می کند انسان 
منجی ابداع می کند از فلزات سخت.

نزار قبانی

محبوب من! چه کسی بسان توست؟

محبوب من!
اگر در زندگی‌ِ من نبودی
بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم
که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد
صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک می‌کردم
موهایش را کشتزاری از ریحان،
کمرگاهش را از شعر،
و لب و دهانش را جامی عطرآگین
می‌ساختم
و دستانش را،
چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند
و ترسی از غرق شدن ندارد.
تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم
تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×