به کار خویشتن ایثاری
نمیشناسد باران.
و خوشههای سنبله بر خاک و آدمی
نثار میشود.
تو بر کرانهی عالم
درون خویش به یغما فتادهای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»
به تابخانهی پندارت آتشیست
که منظرت را تبخیر میکند.
نشستهای و طلب میکنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور میشود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابههای افق را به طوق افگندهست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار میشود.