حرفهای بزرگ من
از من محافظت نخواهد کرد
در برابر مرگ
و حرفهای کوچک من
از من محافظت نخواهد کرد
در برابر مرگ
اصلن هیچ حرفی
و نه سکوتِ بین حرفهای بزرگ و کوچک
از من محافظت خواهد کرد
در برابر مرگ
حرفهای بزرگ من
از من محافظت نخواهد کرد
در برابر مرگ
و حرفهای کوچک من
از من محافظت نخواهد کرد
در برابر مرگ
اصلن هیچ حرفی
و نه سکوتِ بین حرفهای بزرگ و کوچک
از من محافظت خواهد کرد
در برابر مرگ
برای شنیدن نسخهی صوتی نیاز به فیلترشکن
چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
پلک میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
ستارگان در جامههای سرخ و آبی والس میرقصند
و سیاهی مطلق به درون میتازد
چشمانم را میبندم
و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
خواب دیدم مرا جادو کرده به رختخواب میبردی
ماهزده برایم ترانه میخواندی و دیوانهوار مرا میبوسیدی
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
خدا از آسمان میافتد، آتش جهنم رنگ میبازد
اسرافیل و شاگردان شیطان خروج میکنند
چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
نه
دیگر چنان پُر شور
دوستت نمیدارم
چرا که تابش زیباییات
برای من نیست
در تو
رنجهای گذشتهام را
دوست میدارم
و جوانیِ از دسترفتهام را
هرچند گهگاه
نگاهْ مبهوت میدارم به چشمانت
آرام
و نهفته
مُدام با خود سخن ساز میکنم
اما نه با تو
که با قلب خود میگشایم
رازناکیِ سینه را
بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هام
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟
آی ابرکان سیاه
آوارگانِ جاودان به راه!
با دشت نیلگون
چون زنجیر دُر، کنون
شتابان میروید
چون من که به تبعید
از شمال محبوب
به سوی جنوب.
چهکس بیرونتان رانده؟
اِی زائران ناخوانده!
حکم سر نوشت بوده است
یا دستی بد سرشت؟
حسادتی پنهان
یا افترای نیشدار رفیقان؟
و شاید جنایتی دیدهاید
که این رنج راه را بر خود خریدهاید؟
وقتی ناامیدم
شعر می نویسم
خوشحال که باشم
شعرها نوشته میشوند
در من
کیام من
اگر ننویسم
مرده است
سرزمین پدریام
آنها دفنش کردهاند
در آتش
من زندگی میکنم
در سرزمین مادریام
در “کلمه”
دستانِ محبوبهام
چون بالهای قو
در میانِ موهایم غوطه میخورند
مردمانِ جهان
نغمهی عاشقانه میخوانند
به تکرار.
من هم زمانی
نغمهی عاشقانه میخواندم
اکنون نیز
همانها را آواز میکنم
از همین روست که کلامِ نافذ
از اعماقِ سینه
با مِهر
سر ریز میکند.
جرقههای خیال مرا ،
گاه فقط ،
یک «کلمه »روشن میکند ،
و گاه بوی« شوری» آب .
آنگاه حس میکنم ،
در قایقی شناور هستم ،
که زیر پایم این پا و آن پا میشود،
در اقیانوسی که بی انتها است ،
و بدون ساحل .
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مهآلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثلِ صدای آمدنِ روز است
آن روزِ ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بیبهانه توقف کند
تا چشمهای خستهی خوابآلود
از پُشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑