اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 38 از 202)

جان یوجل

دیوار عشق

تو بودی آیا؟ یا که تنهائیم بود؟
در دل تاریکی چشمان قی آلودمان را می‌گشودیم
بر زبانمان ناسزایی از شامگاه مانده
سالن‌ها، نمایشنامه‌ها، عاشقان هنر…
دغدغه هر روز من تو را به میان آدم‌ها آوردن بود
بر سینه‌ات شکوفه‌ای با بوی آمونیاک
تنهایی من؛ ای شاهدخت بدکاره من!
هر چه فرومایه‌تر باشیم بهتر!

از میخانه‌های “کوم کاپی” کامی گرفتیم
پیش رویمان “آلتین باش”، “آلتین زینجیر”، خوراک لوبیا
و افسران و تیم‌های گشت و میر غضب‌ها در پی‌مان
سحرگاهان تن لشم را در کوی و برزن می‌یافتند
چه گرم است دستان رفتگران!
با دست رفتگران تو را نوازش می‌کردم
تنهایی من؛ ای گیسو جاروی من!
هر چه کثیف و بدبوتر باشیم بهتر!

ادامه شعر

ولادیمیر مایاکوفسکی

جوهر گوگرد

بر چشمانت آذرخشی افتاد:
دیدمت
همراه با دیگران.
پست و
پلیدی-
و رفت
و رفت
و رفت
با دشنام.
من بچه ای خردمندم

ادامه شعر

تی. اس. الیوت

شعر پرلودها/ استانزای چهارم

پرلود ها(پیش درآمدها)
بخش چهارم(استانزای چهارم)

روح او در سراسر آسمان کشیده شد
و پشت ساختمان های شهری محو گردید،
پیش از پایمال شدن زیر قدم های سمج:
در ساعت چهارو پنج و شش عصر
و انگشت های خپله که پیپ را پُر می کنند،
و روزنامه ی خبری عصر، و چشم ها
که خاطر جمع می شوند از یقینی خاص
وجدان تاریک خیابان
مشتاق تضمین کردن جهان

من متأثر شدم به وسیله ی اوهامی
که به دور این تصاویر می پیچند، و چنگ می اندازم
به ترحمی بیکران
برای رنجی بیکران
دهانت را با دستت پاک کن و بخند
جهان مثل زنان باستانی در چرخش است
برای جمع آوری سوخت؛
در خالی های بزرگ

ادامه شعر

اندره آدی

سوار سرگردان

ما تاخت و تاز کور و بی مقصد
سواری سرگردان از روزگاران پیشین را شنیدیم
ارواح گرفتار جنگل های غرق شده
همچون مرداب های قدیمی بیدارشده با آه
ضجه زدند.
اینجا و آنجا درختزاران و بیشه زاران
بسته در زخم بندها تنگاتنگ یک نبرد
اشباح قصه های قدیمی زمستانی
اکنون برخاسته اند با حیاتی یکباره
اینجا درختزاران ، اینجا بیشه زاران
اینجا نوای دلگیر همسرایان دیرین سال
پوشیده در مهی تیره
از دوران جنگاوری
نجیب زادگان دلیر و مهیب ما.
روزهای پاییزی خلوت و دلگیراند

ادامه شعر

الکساندر پوشکین

شب زمستانی

توفانی عبوس
آسمان را دربر کشیده‌است
و از بورانِ برف گردابی بر آورده
گاه چون درنده‌ای زوزه می‌کشد
و گاه چون کودکی می‌گیرد
لحظه‌ای خَس و خاشاک را به بام کهنه می‌کوبد
و گاه چون مسافری مانده از راه
بر پنجره می‌زند
کلبه‌ی کهنه‌ی ما اما
تاریک و غم‌افزاست

بانوی پیر سرم!
چرا پای پنجره
چنین خموش نشسته‌ای؟
خسته از غرش توفانی، ای دوست
یا که از وزوز دوک خویش
چنین به چُرت افتاده‌ای؟

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

انفجار سکوت

می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی‌خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.

ادامه شعر

اندره آدی

محبوبم به گنجینه‌هایم بنگر

محبوبم بنگر به گنجینه‌هایم
آن‌ها بی‌بهاتر از نقره‌های مسیحی‌اند،
بنگر به سرنوشت یک زندگی راستین و مومنانه،
بنگر در موهای خاکسترین ریخته‌ام.
من حیران دوردست‌ها نبودم
افسوس من گرانسر از مجار بودنم،
به فلاکت ، غم و تیره‌بختی افتادم
و اندوخته‌ام بدبختی‌های بی‌شمار را.
در عشق‌ورزی چه نیک بودم من
خدا نیز قادر به شکستم نبود
آنسان که از کودکی پنداشتم.
بنگر در من اینک دردآلود، خونین و تب‌‌دار.

ادامه شعر

محمود درویش

ما را نیز لبخندی خواهد بود

دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»

ریش تراشیدم دوبار
کفش‌هایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوه‌ای خامه‌دار.

ادامه شعر

ریچارد براتیگان

هوای عشق، بارانی است

نمی‌دانم این چه حسی است،
تا می‌آیم دختری را بسیار دوست داشته باشم
به خود شک می‌کنم
و این موضوع عصبانیم می‌کند.
درستش را نمی‌گویم
شاید هم دارم شروع می‌کنم
به امتحان کردن
ارزیابی کردن،
و محاسبه کردن
چیزی که می‌گویم.
وقتی می‌گویم: « فکر می‌کنی باران بگیرد؟ »
و او می‌گوید: « نمی‌دانم. »
این فکر به مغزم می‌رسد که:‌ « آیا واقعاً دوستم دارد؟»
طور دیگر بگویم
کمی مشمئز کننده می‌شوم.
یک بار یکی از دوستانم گفت:

ادامه شعر

غاده السمان

زیبایی‌شناسی خیانت

دوست می‌دارم، خیانت‌هایت را
که به من روا می‌داری،
زیرا تایید می‌کند که زنده‌ای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان

مرا نقاب‌ها به درد می‌آورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست می‌دارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظه‌ی پُرلهیب.
دوست می‌دارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا می‌داری،
و دندان‌های نیت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×