جرقههای خیال مرا ،
گاه فقط ،
یک «کلمه »روشن میکند ،
و گاه بوی« شوری» آب .
آنگاه حس میکنم ،
در قایقی شناور هستم ،
که زیر پایم این پا و آن پا میشود،
در اقیانوسی که بی انتها است ،
و بدون ساحل .
جرقههای خیال مرا ،
گاه فقط ،
یک «کلمه »روشن میکند ،
و گاه بوی« شوری» آب .
آنگاه حس میکنم ،
در قایقی شناور هستم ،
که زیر پایم این پا و آن پا میشود،
در اقیانوسی که بی انتها است ،
و بدون ساحل .
اما مسیح خم شد
و با انگشت
بر خاک نوشت
و باز خم شد
و بر خاک نوشت
مادر!
اینها چه کودکاند و سادهلوح
چه معجزهها که نشان دادهام
چه کارهای بیهوده و احمقانه که کردهام
اما تو میفهمی
و بر پسرت میبخشی
همیشه با منی
در هر آوایی
و هر حرکتی ساده
به سان خمیدن پیشانی بر دستها
پرش پلکها
و لبخند آرام اندیشهای ژرف
این تویی که با منی.
خاموشی لبها
تپشهای قلب و نوازش دستها تو را از آنِ من نمیکنند
یا واژهای که آوازی دلنواز را فراز میبرد
گویی یک موج و تاریکی مرا در مینوردد
استاشِک، رفیق دیرینهام
از تمام زندانهای دنیا
سوی تو آمدهام
در پروازی شاعرانه.
تاریکی، پروازم را منهدم میکند
سوی زمین میرانَدَش
و بر آن میکوبدش .
استاشِک، به آرامی بلندش کن
چونان کالبدی که به پیاده رو پرتاب شده است.
دستان تو چند سال دارند؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار میشوند
بوی ریشههایی که از خواب برخاستهاند
زمزمه زمین
پشت خمیده پاییز را
میشکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده میرقصد
ادامه شعر
تندبادی
در شب همهی برگهای درختان را کنده است
تنها یک برگ
باقی مانده
رقصندهای تنها بر شاخهای برهنه
ادامه شعر
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جان من
مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند
ادامه شعر
به دنیا که آمدم
خونِ مادرم
ریخت از لای پاهاش.
هر دو درد کشیدیم
او بیش از من.
مادرم که مرد
خون مادرم
ریخت
رفت از لای پاهاش
و باز هر دو درد کشیدیم
و باز، او بیش از من
ادامه شعر
شاعر همو که شعر مینویسد
همو که شعر نمینویسد
شاعر همو که زنجیر میدرد
همو که به خود زنجیر میزند
شاعر همو که ایمان میآورد
همو که ایمان نیاورد
شاعر همو که دروغ گفته
همو که دروغش گفتند
ادامه شعر
عریان
بی دفاع
لبالب
چشم ها، بازِ باز
به گوش
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑