دئولا صبحها را به نشستن در کافهای سپری میکند،
هیچکس نگاهش نمیکند.
هجوم میبرند همگان سوی کار،
زیر آفتاب هنوز تازهی سپیدهدمان.
حتی دئولا در پی کسی نیست؛
با طمانینه از سیگارش کام میگیرد،
صبح را نفس میکشد.
در سالهای گذشته در این ساعت
او به خواب فرو میرفت،
تا توان یابد باز:
بر بستری چرکآلوده با رد پوتین سربازان و کارگران
و مشتریان محنتکش.
اما اینک، دیگرگون در نظرش:
کار لطیفتر گشته
و سهلتر.
همانسان که نجیب زادهای دیروزی
او را بامدادان از خواب بیدار کرد،
بوسهاش داد، و بُردش
عزیزکم، میخواستم بمانم در تورین با تو دمی، اگر که میتوانستم
تا ایستگاه که بگویدش خداحافظ.
او بهتزده اما شادمان است این صبح.
دئولا دوست میدارد آزادی را،
دوست میدارد نوشیدن شیرش را،
و خوردن نان شیرینی را.
امروز او سیمای یک بانو را دارد.
و اگر اینک در کسی نظر میافکند،
تنها برای گذراندن وقت است.
در خانه هنوز دختران در خواباند.
هوای تعفن،
خانم برای گردش بیرون میرود،
نابخردیست در اینجا ماندن.
تا موعد کار ِ بارها در غروب
تو بایستی خوب به نظر آیی:
در آن خانه، سیسال آزگار،
تو از یاد بردی
چه نگاههای حقیرانهای که ترک گفته بودی.
نیمرخ مینشیند دئولا،
و می چرخد به سوی آینهای
و نظر میکند بر خویش
در سرمای شیشه،
صورت پریدهرنگش؛
نه از دود سیگار، چین خورده اندکی پیشانیاش.
برای بقا در آن خانه،
تو نیاز داشتی به بهانهای
همان که ماریا داشت،
محبوبم اینجا این مردان میآیند
تا بستانند
چیزی که نزد زنان و معشوقهایشان در خانه
نمییابند
و ماریا کار میکرد خستگیناپذیر،
سرشار از مسرت
و تبرک یافت با تندرستی.
مردمی که از جلوی کافه میگذرند
مزاحم دئولا نیستند-
او تنها کار میکند غروبهنگام،
با اغواهای آرام پیچیده در موسیقی
در بار ِ همیشگیاش.
او چشمها را بر یک مشتری میدوزد،
یا میزند به پاهایش،
در حالی که لذت میبرد از موسیقی،
که سیمای هنرپیشهای میبخشدش
و میآفریند صحنهای عشقی
با یک میلیونر جوان.
هر غروب یک مشتری
کافی است تا جور شود،
شاید نجیبزادهی دیشبی راستی مرا با خود ببرد
باشد تنها
اگر که بخواهد
در صبحدمان،
بنشیند در کافهای،
بیآنکه در پی کسی باشد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.