روزی فرا می رسد که انسان
دوست داشتنی ترین خاطراتش را نیز
فراموش می کند
لااقل تو هرشب
وقتی که ساعت با صدای خسته اش
دوازده را می نوازد
مرا فراموش نکن
چرا که من هر شب در آن ساعت
تو را زندگی می کنم،تو را به یاد می آورم
در خیالم پریشان قدم می زنم
تو هم آنجا که تاریکی سکوت می کند
مرا فراموش نکن
در آن ساعت لبخندنت
چون مشتی آب
در من پاشیده می شود ای یار
اگر روزی آن باد وحشی
دیوانه وار در سر تو نیز پیچید
مرا فراموش نکن
من با چاروقی در پا و عصایی در دست
به دنبال تو به این راه قدم گذاشتم
سال ها بعد، اگر بازگشتم به تو
به روز محشر هم کشید
مرا فراموش نکن
اگر هنوز آن پیراهن سبز را داری
یک روز آن را برایم بپوش
اگر در گلدانت میخک صورتی
و در باغچه ات کبوتری خسته دیدی
مرا فراموش نکن
روزی که به تلخی بزرگ گرفتار شدم
گرچه در دوردست ها بودی
به سوی من که تا حد مرگ دوستت داشتم بیا
روزی که به سوی خدا شتافتم
مرا فراموش نکن
فروردین ۲۳, ۱۳۹۸ — ۱۱:۰۷ ق٫ظ
این ترجمه رو بیش تر از قبلی دوست داشتم. مرسی
فروردین ۲۳, ۱۳۹۸ — ۱۱:۳۳ ب٫ظ
بسیار ممنون که خواندید