در درونام درختی است
نهالاش را از خورشید آوردهام
برگهایاش چون ماهیانی از آتش در جنبوجوش است
میوههایاش چون پرندگان نغمه سرمیدهند
دیری است که مسافران از ماهوارهها
بر ستارهی درونام فرود آمدهاند
به زبانی که در رؤیاهایام شنیدهام سخن میگویند
در آن زبان امر و نهی، خودستانی و عجز و لابه نیست
در درونام جادههای سپید هست
مورچگان با دانههای گندم
و کامیونها با فریادهای شادی عید از آنجا میگذرند
اما ماشین مردهکش را در آن راهی نیست
زمان در درونام
همچون گلسرخی است با عطر دلآویز
اما از اینکه امروز جمعه است و فردا شنبه مرا چه باک
دیگر چیزی باقی نمانده است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.