زن [فال‌گیر] نشست،
در حالی که چشمان‌اش پر از ترس بود.
با دقت به فنجانِ وارونه‌ام نگاه می‌کرد.
گفت: پسرم! غم‌گین مباش!
فرزندم! عشق، سرنوشت توست.
فرزندم! هرکه در راه محبوب‌اش بمیرد، شهید است.

فنجان تو
دنیایی است ترس‌ناک؛
و زندگی‌ات سراسر سفر است و جنگ.

پسرم! بارها عاشق خواهی شد؛
و بارها خواهی مُرد.
به تمام زنان زمین عشق خواهی ورزید؛
و سرانجام همچون پادشاهی شکست‌خورده بازخواهی گشت.

پسرم! در زندگی‌ات، زنی است:
چشمان‌اش… الله اکبر [چه بگویم؟]
دهان‌اش همچون خوشه
و لب‌خندش آمیخته‌ای از نغمه و گل‌ است،
اما آسمان تو بارانی
و راه‌ات کاملن بسته است.

پسرم!
عزیزِ دل تو، در کاخی حفاظت‌شده به خواب رفته است.
پسرم!
قصری بزرگ که سگ‌ها و سربازان از آن نگاه‌بانی می‌کنند.

شه‌زاده‌ی دل تو، به خواب رفته؛
و هرکس به اتاق‌اش برود،
ناپدید می‌شود،
یا هر کس از او خواستگاری کند،
یا به دیوار باغ‌اش نزدیک شود،
ناپدید می‌شود.
پسرم!
هرکس گره گیسوان‌اش را بگشاید،
ناپدید می‌شود؛ ناپدید!

پسرم!
من خیلی فال گرفته‌ام؛
و طالع‌‌ها دیده‌‌ام،
اما تا کنون فنجانی مانند فنجان تو نخوانده‌ام.
پسرم!
تا کنون غمی مانند غم‌‌های تو ندیده‌‌ام.

سرنوشت تو این است که همیشه در عشق،
بر لبه‌‌ی شمشیر راه بروی؛
و همچون صدف تنها باشی؛
و همچون بید، غمگین.

سرنوشت تو این است که برای همیشه
بی‌بادبان
در دریای عشق برانی؛
و هزاران بار عاشق شوی؛
و سرانجام همچون پادشاهی بی‌تاج و تخت
بازگردی.