وطن!
مرا به نخل آویزان کنید 
من به او خیانت نمی‌کنم.
این زمین و مزرعه من است.
اینجا در گودال‌های آن افتاده‌ام،
و دستانم در آتش سوخته است.
در اینجا شیر شتر 
را در کودکی سر کشیده‌ام. 
وطن من روایت روزهای شاد و غمگین نیست. 
وطن در رویا نمی‌زید 
و نه در مزرعه‌ای در آغوش ماه، 
و نه در قطره‌ای نورانی بر گل رز. 
وطن من غریبه‌ای خشمگین است 
در اضطراب قرن‌ها 
با ماشه‌ای کشیده بر شقیقه‌اش. 
وطن من، کودکی است، 
که دستانش را با امید و شجاعت 
به سوی شادی دراز می‌کند. 
او بادی است در زندان. 
و شاخه‌هایی است 
در نور و تاریکی، 
پیرمردی است که 
در این شاخساران جاودان  
در ماتم زمین و پسرانش نشسته است. 
این سرزمین پوست و استخوان است. 
مرا در آن رها کنید. 
قلب من و درخت خرما با هم
از آن 
به سوی سال‌های سخت اوج می‌گیریم. 
مرا به خرما آویزان کنید 
من به او خیانت نمی‌کنم. 

۲

وطن! 
آهن به من می‌آموزد 
خشم شاهین و آتش را، 
مهربانی یک خوشبین را. 
نمی‌دانستم چه چیزی در خون‌های ما جاری است 
و طوفان، و نور عروسی عشق، 
و شادی تابناک می‌خندد. 
مرا به سلول انداختند، و چراغ را خاموش کردند 
و سلولی در دنیا برای قلب خورشید وجود ندارد! 
شماره بازداشت من روی دیوار کجاست، 
آنجا گندم می‌روید و سر برای من تکان می‌دهد. 
پرتره قاتل من 
با سایه روشن موهای ظریف زنانه از دیوار پاک می‌شود. 
وطن! 
نام تو را در خونم و در تاریکی با آتش پیوند می‌زنم، 
در روزهای محال، آن را با دندان‌هایم می‌ساییم. 
آنها فقط آتش را بر روی پیشانی من خواهند دید، 
و فقط صدای زنجیرهای مرا خواهند شنید. 
و اگر بر صلیب عشق مصلوب شدم، 
آنها بالاخره مرا خواهند سوزاند، 
یک قدیس خواهم شد 
من یک مبارزم. 

۳
هنوز جایی در ایوان وجود دارد 
و در کشوری شگفت سوسو می‌زند،  
که ما مدت‌هاست فراموشش کرده‌ایم، 
جایی هنوز در دهان مانده است، 
که به فرشتگان آوازها و بال‌ها هدیه دهد. 
پرندگان، یا پژواک تو، 
یا شادی که به گوش می‌رسد 
و از گلویی گرفته بیرون می‌آید، 
دلیل این است… 
برای دیدن تو چیزی ازم باقی نمانده است! 
به خاطر تو مرگ نیز دهشتناک نیست، 
و این در روح ترانه‌های ما پیچیده است.  
قلب، سینه را ترک گفته است، 
و به سوی تو آمده است، 
اما روی تپه‌های تو در نوری بی‌رحم 
درد بی‌وقفه فریاد می‌زند. 
وطن، مرا سرزنش نکن! 
در زمین تو 
زخمی باز به عشق بدل شده است.