فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!
ترجمهی رضا طهماسبی از این شعر
از یاد میروی
انگار هیچگاه نبودی.
چون مرگ یک پرنده
یا چون یکی کنیسهی متروک
از یاد میروی.
چون عشق رهگذر
چون گل به دست باد
چون گل میان برف
از یاد می روی…
من آنِ جاده.ام
آنجا که هست:
آنان که گامشان
پیشی گرفته است ز گامم
وآنان که روشناییِ رویاشان
سرمشق خوابهای من است
و آن دیگران که با مدد خلق و خوی نیک
منثور میکنند سخن را
تا بگذرد ز مرز حکایت
یا روشنی دهد به تغزل
یا با جرس
آن را که خواهد آمد از آن پس.
از یاد میروی
گویی نبودهای
هرگز نه متنی و نه تنی
از یاد میروی…
با رهنمون چشم بصیرت روندهام
شاید توانم آن که حکایت را
بخشم ز خویش سیرهی شخصی.
همگام واژگانم
گه رهنمای من شده گه رهنما منم
من شکلم و
آنان تجلیات رها اما
آنرا که خواستم پس از این گویم
زین پیش گفتهاند
پیشی گرفته است ز من
فردای پشت سر.
من پادشاه کشور پژواکم
و تخت من حواشی
زیرا که راه خود روش است
زیرا طریقت است طریق.
پیشینیان چه بسا
از یاد برده باشند
توصیف آن چه را که درآن میتوان
بیدار ساخت عاطفه را.
از یاد میروی
گویی نه بودهای خبری
یا خود نه بودهتی اثری
از یاد میروی.
من آنِ جادهام
آنجا که رهسپار شده گام دیگران
بر گامهای من
تا کیست آن که پیش میافتد
از من برای دیدن رویایم
یا آنکه در ستایش تبعید و باغهاش
در آستان خانه سراید سرودهای.
آزادم
از چهرهی شکستهی فردا
از غیب و از جهان
آزادم از پرستش دیروز
از این بهشت روی زمینم
و ز استعارهها و زبانم
باری گواهم اکنون
کآن لحظهای که رفته ز هر یادم
آن لحظهام که زنده و آزادم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.