میخواست زنده بماند،
به همان اندازه که ما میخواهیم
با این همه او را کشتند.
لبخندی بر لبان داشت،
مثل وقتی که من پیچ کوچه را میپیچم
و از پشت پنجرهی تو
نور میبینم
– با این همه او را کشتند.
تاب آورد و پذیرفت که از یادش خواهیم برد،
به همان سان که سنگ نگاهدارندهی خانهمان را
از یاد میبریم
– با این همه او را کشتند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.