هزار سال است که دوستات میدارم!
من، چونان تو،
از نخستین گزش، به عشق ایمان نمیآورم،
اما میدانم که ما پیشتر،
یکدیگر را دیدار کردهایم،
به روزگاران، در میان افسانهای راستین.
و ما دو چهره، یکدیگر را در آغوش فشردیم،
بر گسترهی آبهای ابدی.
سایهات، پیوسته، به سایهی من میپیوندد
در گذر روزگاران
در میان آینههای ازلی و مرموز عشق
من همواره از تو سرشارم،
در خلوت قرنهای پیاپی…
آنجا مردی است کولی،
که چراغدانهای اشتیاق را میافروزد،
و با سازش میخواند:
اشعاری را
که بر اوراق بادها مینویسی،
برای من.
آنجا زنی است کولی،
که در بیشههای اعصار
گم شده است،
و ریزههای نان خاطرات آیندهاش را با تو،
پی میگیرد،
تا گذرگاهِ کُمایِ روحی را
گم نکند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.