بر بلندای درد ایستاده ام،
سیاه مست تنهایی خویش
و باد را شبانی می کنم…
تمامی سرمایه ام بغض است و اندوه
که آنها را-
در زمان حکومت « حضرت هیچ»،
با طراوت جوانی ام تاخت زده ام.
اینک بر آنم
تا در دردهای تبعیدی ام
پری بشویم
که دوگانه ی هجرت را
از خون وضویی باید!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.