فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترسی ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم
پانصد سال پس از هجرت
ایران از فرازِ منارههایش به پایین،
به تاراج نیزهداران بیابانگرد نگریست
و عطار نیشابوری در گل سرخی خیره ماند.
با کلماتی بیصدا -چونان کسی که میاندیشد
نه آنکه ذکر میگوید-
خطابش داد:
“گردی شکنندهات در دستان من
و زمان، ما هر دو را خم میکند
بیخبر
در این عصر
در این باغِ فراموش.
من نشسته ام اینجا ، کنار بخاری .
تمام تلاشم این است ،
زمان را متوقف کنم ؛
با موج ظریف پرده ها ،
با درخشش نور روی دیوارها،
با ردیف موزون کتاب ها -در قفسه چوبی،
با نقش مبهم برگ روی قالیچه.
و آن گلهای زرد را ،
خواهم گذاشت تا میل دوست داشتن چشمان تو که مهربانند، در من کشته شود،
زیرا فقط میتوانم این اندوه را به تو ببخشم که مرا جاودانه خسته بیابی.
لیکن حضور تو چون روشنایی و زندگی است،
و من احساس میکنم که حرکت تو در حرکت من و صدای من در صدای تو است.
نمیخواهم که تو را تصاحب کنم زیرا که در وجودم همه چیز پایان خواهد گرفت،
فقط میخواهم که تو در وجودم چون ایمان در وجود نومیدان جستن کنی،
تا آنکه بتوانم قطره ای از شبنم این زمین لعنت شده را که چون لکه ای از گذشته بر جسم مانده به همراه ببرم.
به کار خویشتن ایثاری
نمیشناسد باران.
و خوشههای سنبله بر خاک و آدمی
نثار میشود.
تو بر کرانهی عالم
درون خویش به یغما فتادهای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»
به تابخانهی پندارت آتشیست
که منظرت را تبخیر میکند.
نشستهای و طلب میکنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور میشود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابههای افق را به طوق افگندهست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار میشود.
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما این بعد از ظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت
حتا پرندگان نیز ، یکدگر رایاری می رسانند…
بیا نزدیک تر،
نزدیک تر…
یاریم کن تا بوسه ات برچینم.
کی میتواند بگوید
پیرمرد چه میداند
غیبت را
با ترازو وزن کردن؟
فقدان را
با خط کش اندازه گرفتن؟
عذاب جهان را
شمردن؟
تهی را با کلمات
انباشتن؟
خدایا ترحم کن بر تراموانشینانی که در مسیر طولانی خویش در رویای خانه و ماشین اند…
اما بر آنان نیز که سوار بر ماشین اند و پشت نهادن بر شهری انباشته از در خواب روندگان سینه سپر می کنند؛
بر خانواده های کوچک حاشیه نشین ترحم کن و بخصوص با جوانانی که یک شنبه ها مست می کنند…
بیشتر اما ترحم کن بر آن دو آقای شیکی که هنگام گذر بی آنکه بدانند نظریه نام گیوتین را کشف می کنند؛
بر جوانک های نورس بسیار ترحم کن، سه صلیب، شاعر، که خط ریش و رفیقه ی کوچکش را از آن خود می داند…
اما بیشتر ترحم کن بر هیکل نمای نیرومند بی باک که دمان و پاروزنان و شنا کنان راهش را تا مرگ می گشاید؛
بی حساب ترحم کن بر خنیانگران قهوه خانه ها وچای خانه ها این چیره دستان اندوه و تنهایی خویش…
اما بر آنان نیز ترحم کن که در جستجوی آرامش اند و ناگهان ترانه ای از توسکا بر آنان خراب می شود؛
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑