دستی میان دشنه و دیوار است؛
دستی میان دشنه و دل نیست.
از پلهها
فرود میآیم
اینک بدون پا.
لیلای من همیشه
پُشتِ پنجره میخوابد
و خوب میداند
که من سپیدهدمان
میآیم بدونِ دست
و یارای گشودنِ پنجره
با من نیست.
شنهای کنارِ ساحلِ «عمان»
رنگ نمیبازند،
این گونهی من است
که رنگِ دشتِ سوخته دارد.
وقتی تو را
میانهی دریا
بیپناه میبینم
دستی میانِ دشنه و دل نیست.
خوابیدهای؟
نه؟ بیداری؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی بُرد؟
تا کوچههای خفته در میانهی باران
و حرفهای نمور فاصلهها را
مشتعل کنی؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش همیشه نمیخوابد به زیر خاکستر.
زیر ریزشِ
رگبارِ تیغِ برهنه
میدانم تو دامنه میخواهی؛
میدانم
تا از کناره بیایی
و پنجرهها را
رو به صبح بگشایی.
من
با سیاهی دو چشم سیاهِ تو
خواهم نوشت
بر هر کرانهی این باغ:
«دستی همیشه منتظر دست دیگر است؛
چشمی همیشه هست که نمیخوابد.»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.