میخواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسودهام را در آن بچینم
و چون کوســهای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زندهام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرمها!
همرهان سیــه روی بیچشم و گوش
بنگرید کــه مردهای شاد و رها بــه سویتان میآید
عضو کانال تلگرام اکولالیا شوید
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانــهی پیکرم رویید و بگویید
هنوز هم، آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسودهی بیجان
مردهای میان مردگان
دیدگاهتان را بنویسید