آن‌گه که در روزِ هیاهو 
در شب 
به‌سان مرگ 
خاموش می‌شود 
وین شهرها 
همه در تیرگی 
مست‌اند و غوطه‌ور 
و آن‌گه که سایه‌ی تاریک و روشنِ شب 
با این زمین و خاک می‌گردد آشنا 
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه می‌شود 
ساعات شب‌زنده‌داری و ملال من 
سر می‌رسد ز راه 
در این بطالتِ شب 
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم 
آشکارا شعله می‌کشند 
آن‌گه 
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده 
هر آن جوشش است! 

در قلب 
آرزوها چه می‌تپند و 
در جان چه شورش است! 
آن‌گاه 
پیش روی من 
تومار بلند خاطرات زنده می‌شود 
از بینِ این همه 
می‌پاشم از برون 
نفرین و لعنتی می‌فرستم 
بر خاطرات خویش 
تلخ است گریه‌ام 
تلخ است شِکوِه‌ام 
اما سطور غمگنانه‌ی 
این خاطرات را 
هرگز ز تومار زندگی 
پاک نخوام کرد! 

ار کتاب شعر روس، عصر طلایی و عصر نقره‌ای