در شب، چند بار از خواب برخاستم
و به سوی پنجره شتافتم
و روشنایی را به تماشایی نشستم
عبارتی ناقض
گفت: رویا است
و به مرور به کاستی گرایید
و مانند همه نشانه‌ها
باعث تسلی‌ام نشد

تو در رویای من آبستنی
و اینجا
سال ها تنها و بی تو زندگی کردم

و آن گاه حس معصیت به من دست می داد
و دستان
و دلم حسی توام با شادمانی داشتند
اما در کردار کوچک و غمگین
و محدود بودند.
و با شتاب سوی پنجره رفتم
می دانستم
که تو را تنها رها می کند
آنجا
در تاریکی
در رویا
جایی که با بردباری
چشم به راهش بودی
و ملامتش نکردی
زمانی که برگشتم
حرمان گزیدی
چون درازنای تاریکی
جایی که روشنی به کاستی می گرایید
و ما در انجا وصلت کردیم
و پیوند کردیم
و ما چون دیوی دو سر
تنها کودکان بهانه شرارت مان بودند
باز در پاره ای از شب های آتی
خسته و نزار آمدی
و باز با پسر یا دختری
که هنوز اسمی بر آنها ننهاده ای میبینمت
و با دستانم
که دیگر نمی توانم از پیرامونت دورشان کنم
و نمی توانم
خاموش
صلابت قدرت شان را رها کنم
پیش از برآمدن آفتاب
و همگام آن، از رویا برمی خیزم
زمانی که از من فاصله گرفتی