به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم
دم غروب انقدر راه بروم
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند
و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند
در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی
شعرهای شاد بگویم.
آن وقت به خانه که باز گردم
گربه ای پشمالو کف دستم را لیس می زند و خرخر می کند
از برجک کارخانه چوب بری در کناره دریاچه
تلگرام اکولالیا
اشعار منتخبِ روزانه را در کانال ما بخوانید
تنها فریاد لک لک نشسته روی بام
گاهی صدای سکوت را می شکند.
اگر تو بیایی و به در بزنی
بعید نیست که نشنوم.
دیدگاهتان را بنویسید