از دستهای تو میبارید
از زیباترین دروغ دنیا
برفهایی که در تن من میلرزیدند.
گفته بودی
کدام معاشقه از وداع طولانی تر است؟
چرا در روزگار ما عشق و سلام یکی نیستند؟
آنگاه که عشق مانند رخوت زمستان از میان ما عبور میکرد.
سلامی برای گرم کردن خورشید کافی بود.
مانند آن ستاره نقرهای که شب
بر گوهر فراموشی مرمرین دفن کرده بود
صدای برف را
به ترحم زمستان یخ بسته قلب تو بخشیدم
دریای درون خشکید
خورشید غروب کرد
فصلی چشمانش را رها کرد و گذشت
وقتی که نسیم آغشته به بوی برف را از صندوقچهاش بیرون آورد
گویی سلامی خود را از نقشه کشورهای روحم پاک کرد
مانند آن ستاره نقرهای که در شب دفن شده است
چنان عاشق شدم که عشق را از یاد بردم
دیگر هیچ خاطرهای مرا نخواهد بخشید.
اکولالیا | #آیتن_موتلو
ترجمه از #صابر_مقدمی
از سایت خانه شاعران جهان
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.