شصت سالهام
از نوزده سالهگی رویا دیدهام
در باران در گل و لای،
در تابستان و زمستان،
در خواب و در بیداری،
از پی رویاهایم دویدهام
و میدوم
چه چیزها که از کف ندادهام!
کیلومترها امید و خروارها اندوه!
گیسوانی که شانه کردهام،
دستهایی که فشردهام
از رویاهایم جدا نشدم!
دنبال رویاهایم تا اروپا و آسیا و آفریقا رفتم !
تنها آمریکاییها به من ویزا ندادند
انسانها را بیش از دریاها و کوهها و دشتها دوست داشتهام
و از ایشان در شگفت ماندم!
در زندان دریچهی آزادی،
در تبعید قاتقِ نان ،
در پایان هر شب و آغاز هر روز ،
رویای بزرگ نجات سرزمینم با من بود
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.