گفتمت: بیدار شو
آب را طفلی دیدم
باد و سنگ‌ها می‌رانْد
و نیز گفتم: زیر آب و ثمره‌ها،
زیرِ پوست گندم،
وسوسه‌یی‌ست رؤیای آن دارد
تا سرودی باشد؛
برای زخم،
در ملکوتِ گرسنگی و گریستن.
برخیز،
ندایت می‌کنم،
شناختی صدا را؟
من‌ام برادرت خِضر
اسبِ مرگ،
زین می‌کنم و
برمی‌کَنم دروازه‌ی روزگار.